طبیعت‌گرایی، رواقی‌گری و روان‌درمانگری

سهراب، حرفی از جنس زمان/۳۰، درون‌مایه‌های عرفانی شعر سپهری/۲۵، عرفان طبیعت محور/۱۱

پیش از هر چیز، نکته در خور یا‌د‌‌آوری در چارچوب پی‌افزود – شاید – این باشد که:

۱- با هستی و نیز با طبیعت، دو‌گونه مواجهه می‌توان داشت. یکی، مواجهه گردشگرانه و تفرج‌انگیز. و دیگری مواجهه اندیشمندانه و تامل انگیز.
مواجهه نخست، گر چه شایسته و گاه نیز بایسته و گشایش آفرین است، اما یک تفنن است.
مواجهه دوم – اما – بایسته و شایسته تعهد و نوعی سبک و سلوک زندگی و از جنس هنر است.
سبک و سیاق در مواجهه با طبیعت سپهری – به گواهی فرازهای یاد شده در گفتاورد پیشین – نوع دوم است.‌ وی – چنانکه گذشت – می‌گوید:

« … صدبار در شعرهای خود واژه ” گُل” را به کار برده‌ایم، اما زیبایی دینامیک گل را هیچ با خود به فضای شعر نیاورده‌ایم. من هروقت طراوت پوست درخت چناررا زیر دستم احساس می‌کنم همان اندازه سربلندم که ملت‌ها به داشتن شاهکارهای هنری.
دستی که می‌رود تا شاخه ای را از درختی بچیند، زیبایی و حقیقتی چنان نیرومند و رها می‌آفریند که در هر قالب هنری‌اش بریزی، قالب را در هم می‌شکند. هر اندازه رهاتر به تماشا رویم به “ساختن” می‌گراییم. هنر، درنگ ما است، نقطه‌ای است که در آن تاب سرشاری را نیاورده‌ایم، لبریز شده‌ایم.نیمه راهِ دریافت، گریز می‌زنیم، و با آفرینش هنری خستگی در می‌کنیم. …. » ( هم: هنوز در سفرم، نامه‌ سپهری به یکی از دوستانش، شهریور۱۳۴۱ )

و چنین است که:
« تماشا» – چنانکه خود زاییده « شناوری » است، زاینده «شهود» است.
سه‌گانه « شهود، تماشا و شناوری »  فرایند نوعی تجربه زیبا شناسانه است که در زبان او به « تراوش بی‌ واسطه نگاه » تعبیر شده و می‌شود. بخوانید:
« …. مرگ پدر مرا از من بازنگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکه‌ای است از هماهنگی بزرگ… پدرم در بستر خود می‌میرد و زنبوری در حوض‌خانه. بستگی‌های نزدیک جای خود را به پیوندهای همه‌جاگیر می‌دهد…گاه می‌شد می‌خواستم دردرختان فروروم، سنگ‌ها را درخودبغلطانم…اندوه تماشا کناررفته‌بود و جای آن تراوش بیواسطه نگاه نشسته‌بود… صدای رودخانه از روزنه‌های خوابم می‌گذشت…انگار درپناه سنگ می‌توان در پناه ابدیت نشست. آنجا با درخت‌های تبریزی یکی شدم….پرنده نقاشی شده باید بیرون از زمان بپرد همچنانکه گل نقاشی باید در ابدیت روئیده باشد. » (نک: هنوز در سفرم، پاسخ به تسلیت‌نامه‌ها در پیِ مرگ پدر )

۲- سپهری هر چه در کشف و شهود خود پیش می رود، طبیعت برای وی عظیم تر و بزرگتر می گردد چنانچه منظومه های پایانی وی پر است از تصویر های تازه از طبیعت. میگوید: ” صدای پر بلدرچین را،‌رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی” را می.شناسم و خوب می دانم: “ریواس کجا می روید،‌ کبک کی می خواند،‌ باز کی می میرد” و …..
وی – به گواهی میراثی که روایت تجربه زیسته اوست –  پله های عرفان را با گذر از طبیعت طی می کند. خدای او لای شب بوها است، پای آن کاج بلند،‌ روی آکاهی آب،‌ روی قانون گیاه.
زیستن در این وضعیت، به معنای آگاهی پویا و مانای از هستی است. چنانکه هایدگر هم – برابر روایت کتاب « هستی و زمان» – بر این نگاه و نگر بود. به سروده بیدل :
« به هر چه طرف‌ کنندت رضا غنیمت دان/ ز‌ کارگاه فنا و بقا چه می‌جویی؟»

۳- سپهری ، بمثابه سالک از تجربه‌ای می‌گوید که فرآورده فرایند « شناوری در رنگهای فطری» ( د/ حجم سبز، ق/ ورق روشن وقت)و از پایه‌های اساسی رواقیگری است
آهنگ رواقیگری در «هشت کتابِ» به شدت طنین‌انداز است. برای مثال به این فقرات درخشان دقت کنید:

« و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد/ و نخواهیم پلنگ از درِ خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کِرم نبود، زندگی چیزی کم داشت/ و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانونِ درخت/ و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت/ و بدانیم اگر نور نبود، منطق زندۀ پرواز دگرگون می‌شد/ و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشۀ دریاها/ و نپرسیم کجاییم،/ بو کنیم اطلسی تازۀ بیمارستان را/ و نپرسیم که فوارۀ اقبال کجاست؟/ و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است» ( صدای پای آب)

« مهری! در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی.
در صدایت مهر بود و نوازش بود.
هرچه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه‌هامان را می‌گشاییم و یکدیگر را صدا می‌زنیم و صدا زدن چه خوش است.
صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد.
هستی مهربان‌تر از آن است که پنداشته‌ایم.
من گوش‌به‌زنگِ وزش‌ها نشسته‌ام و نگاه می‌کنم.
زندگی را جور دیگر نمی‌خواهم، چنان سرشار است که دیوانه‌ام می‌کند.
دست به پیرایش جهان نزنیم.
دیروز باغبان آمد و درخت را هرس کرد و من چیزی در نیافتم.
به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست.
و او در نیافت.
گاه از خود می‌پرسم: پس چه هنگام کاسه‌ها از این آب‌های روشن پر خواهدشد. راستی چه هنگام!
کار من تماشاست و تماشا گواراست.
من به مهمانی جهان آمده‌ام. و جهان به مهمانی من.
اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت.
اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمی‌جنبید، جهان در چشم به راهی می‌سوخت. همه چیز چنان است که می‌باید. آموخته‌ام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز می‌دهد و نان و سبزی هم.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش می‌کشاند در سیمای سنگ هست، در ابر هست، میان زباله‌ها هم هست.
شاید از آغاز خدا را و حقیقت را در دشت‌های آفرینش درو کرده‌اند امّا هر سو خوشه‌ها بجاست !
من از همهٔ صخره‌ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.
از دوباره دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد؛
نگاه را تازه کرده‌ام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد.
من هر آن تازه خواهم شد.
بگذار هر بامداد آفتاب بر این دیوار آجری بتابد
تا ببینی روانِ من هر بار در شور تماشا چه می‌کند.
دریغ که پلک‌ها در این پرتوِ سرمدی گشوده نمی‌گردد. دل‌هایی هست که جوانه نمی‌زند.
من این را دیر دریافتم و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان‌ها بادبان خواهد گسترید و قطره‌ها دریا خواهد شد.
نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب‌پاشی کنیم و در آسمانِ خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم.» (بخشی از نامه سپهری به دوستش مهری، اردیبهشت ۱۳۴۲)

۴- مواجهه‌ای چنان و زیستی چنین در متن و عین زندگی – به گواهی فرازهایی که بر‌ نبشته و بر خوانده شد – پی‌آمدهایی داشته و جلوه‌هایی دارد، از جمله:

  • راز‌ورزی و زندگی بی‌پرسش
  • وارستگی از آز و نیاز و نیز ترس و هراس ( وارستگی از دیده شدن )
  • رضایت‌مندی از هستی ( پذیرش هستی چنان که هست)
  • قناعت و بسنده سازی بر استعدادها و منابع درونی

و …. در این میان – اما – آنچه در کانون اندیشه رواقی‌گری جای دارد و جاری است – شاید – نوعی تقدیر‌گرایی است

۵- «تقدیرگرایی» در رواقی‌گری و در تجربه اندیشه شاعرانگی سپهری هرگز به معنای باز‌ایستادن از تلاش و  بیعاری، بیکاری و بیهوده‌گرایی نبوده و نیست. بلکه به معنای تن دادن در برابر دریای هستی و بسنده‌سازی بر داشته‌ها  و در نتیجه پرهیز از کوشش بیهوده و وارستگی از  طلب «روزی ننهاده»  کردن است. به تعبیر مارکوس اورلیوسِ/ مارک اورل ( فیلسوف رومی رواقی قرن دوم م ):
«ذهنِ خود را متوجه چیزهایی نکنید که در اختیار ندارید. موهبت‌هایی را بشمارید که واقعا دارید و فکر کنید که اگر آن‌ها را نداشتید چقدر آرزومندشان بودید. ولی مواظب باشید، آنقدر برایشان ارزش قائل نشوید که اگر مجبور شدید از دستشان بدهید، به درد سر بیفتید».

( به مثابه پاورقی):
« مارکوس اورلیوس و سنکا » دو تن از حکیمان رواقی یونانی هستند که گوشه‌ای از ایده و اندیشه رواقی آنان  در کتاب  « رواقی گری: فلسفۀ زیستنِ خردمندانه » باز‌تاب یافته است. نویسنده ( جوناس سالزگبر ) در این کتاب ( با ترجمه: سینا بحرانی ) به نقل از آنان آورده است:
« ای جهان، من هم راستا با تمام نت های هماهنگیِ فوق العادۀ تو هستم. برای من  هیچ چیز زود نیست، هیچ چیز دیر نیست، اگر برای تو بهنگام است. ای طبیعت، هر چیزی که فصول تو ارائه می دهند برای من ثمر است».
« ما هیچ میدانی برای تحسین خود نداریم،  چنان که گویی در احاطۀ دارایی هایمان هستیم؛ همۀ آنها به ما قرض داده شده اند.  می توانیم به کارشان بگیریم و از آنها لذت ببریم ولی کسی که این هدیه را به ما داده خودش تصمیم می گیرد تا کی در اختیار ما باشند. وظیفۀ ما این است که این هدایایی که برای زمانی نامشخص در اختیار ما قرار داده اند را آماده نگه داریم و هر وقت فراخوانده شدند بدون هیچ گلایه ای پسشان دهیم. فقط یک بدهکار بی شرم به طلبکار خود توهین می کند».
نویسنده در این کتاب از قول مارکوس اورلیوس می نویسد:
«چیزی را نخواهید که مالِ شما نیست. قدردانِ چیزی باشید که واقعاً دارید. همیشه آماده باشید که چیزی که به شما داده شده است را پس بدهید و بابت زمانی که برای شما بود، قدردان باشید. چه قانونِ ساده‌ای! بیایید آن را در ذهنمان حک کنیم».
و در ادامه از قولِ سنکا می‌آورد:
«بزرگ‌ترین موهبتِ بشر در درونِ ماست… یک انسانِ خردمند از بختِ خود راضی است. هر چه باشد در آرزوی چیزی که ندارد نیست.»
این سخنان آدم را به یاد شمس می‌اندازد!
گویی شمسِ رواقی اندیش نیز در حال و هوای  سنکا و مارکوس اورلیوس دم می زده، آنجا که میگوید:
«مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مراد در بی‌مرادی همچنان درپیچیده است. در آن بی‌مرادی امید مراد است، و در آن مراد غصۀ رسیدن بی‌مرادی. آن روز که نوبت تب من بودی، شاد بودمی که رسید صحّت فردا. و آن روز که نوبت صحّت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن» .
اشارۀ شمس به گذرا بودنِ غم و شادی و بیماری و صحّت و دعوت به عبور کردن از آن‌ها رنگ و بوی
رواقیِ آشکاری دارد و با تاکید مارکوس بر شمردن و قدردان داشته ها بودن، تناسب زیادی دارد. ( پایان پاورقی )

۶- بدین نگاه و نگر، بایسته و باز‌خورد تقدیر‌گرایی رواقی بر‌آمده از طبیعتگرایی – به گواهی میراث سپهری – مهندسی تدبیر بر تقدیر است
روشن شدن این گزاره ناگزیر از بیان نکاتی است:
۶/۱- نکته نخست آنکه:
در این جغرافیای گفتاری، کلید_واژه طبیعت – تنها – ناظر و به معنای مجموعه‌ای از پدیدارها و رخدادهای پراکنده بیرونی نیست. بلکه مراد، واقعیتی است که – دست کم – قابل تجزیه به سه بخش است: پدیده، انرژی و توان نهفته در آنها و نیز قواعد و قوانین جاری در و بر آنها
یعنی: طبیعت، ناظر بر مجموعه‌ای از پدیده‌ها، سیستمها و نظم و راز است. ( این مجموعه در این گفتاورد « تقدیر » نامیده می‌شود )
۶/۲- بدین ترتیب، هستی – چون برخوردار از نوعی همبستگی، هارمونی هندسی و موسیقیایی،  توازن، جمال و کمال است و این امور، ویژگیهای وجودی، ساختاری و ابژکتیو هستند – پس جهان زیبا و به مثابه یک اثر هنری است.
۶/۳- از اجزاء طبیعت، یکی هم « انسان » است که دارای ویژگی‌ها و توانمندی‌هایی است. از جمله: عقل و اراده، توان عصیان بر حد و حصر و نیز توان بر دوگانه کران‌ سوزی و کران سازی
۶/۴- مواجهه با جهان نظم و راز – افزون بر دستاوردهای تجربی و علمی –  مدرسه‌ و مکتبهای فلسفی گوناگون و فراوانی را به بار آورده و به ارمغان گذارده است  و این چشمه، همچنان در جوشش و زایایی است. از جمله این فلسفه‌ها، رواقی‌گری است.
۶/۵- رواقی‌ها در این مواجهه دارای سه مبنا هستند:
الف/ جهان به مثابه اثر هنری، یک کل یکپارچه، ساختاری هندسی و موسیقیایی دارد و نظامند و لازمند است.
ب/ جهان بی‌تردید و بلا استثنا سیستماتیک است و با قانون اداره می‌شود ( و هیچ چیز تصادف و اتفاق نیست)
ج/ ویژگی ذاتی انسان عقل و وظیفه او هم شهود این اثر هنری است
در این نگاه که:
✓ طبیعت در خلقت دارای ویژگی ذاتیِ نظم و راز است ✓ و انسان نیز – به عنوان جزیی از این مجموعه –  از مدل طبیعت در خلقت پیروی میکند ( و این معنای فطرت است )
بنا بر این، فضیلت و اخلاق سلامت، زندگی وفق طبیعت است. و این معنای « تسلیم برابر هستی » است.
نماد و نمود این گزاره در زیست انسانی « عقلیگری » است. خردورزی در جان  ( تامل درونی )، خرد‌گرایی در جهان ( تفکر در مناسبات بیرونی )
۶/۶- ره‌آورد راهبردی و از آموزه‌های کاربردی این نگاه ، یعنی تسلیم در برابر هستی، « مهندسی تدبیر بر تقدیر » است.
۶/۷- به این ترتیب، زندگی وفق طبیعت و به تعبیر سپهری: « شناوری در رنگهای فطری » که فضیلت و عین اخلاق سلامت است، دو جلوه دارد:
الف/ تسلیم در برابر هستی و مهندسی تدبیر بر تقدیر که – در واقع – عبارت است از پذیرش نظام سیستمها و تن دادن بدانها در گستره زندگی و این یعنی رعایت حرمت دانشوری و دانشگری
ب/ نظامندی اراده آزاد انسان در چارچوب نظام سیستمها. یعنی: گر چه انسان دارای « اراده آزاد »  است، اما این اراده در جهان واقع تخته‌بند نظام سیستمهاست. به این ترتیب، انسان محدود و محصور هست، گر چه البته مجبور نیست.

۷- طنین رواقیگری در شاعرانه های سپهری
رواقیگری در میراث و نیز در شاعرانه های سپهری و از جمله در هشت کتاب – گر چه چنانکه آشکار است، به شیوه آثار فلسفی فیلسوفان تبیین نشده است، اما – طنین روشن، دلکش و پر و پیمانی دارد، بدانگونه که وی را در ردیف فیلسوفان رواقی اندیش قرار می‌دهد. نا‌گفته پیداست که بازیابی و باز‌خوانی همه آنها،فرصتی ویژه میخواهد. در اینجا دو دسته از آن فرازها آورده می‌شود:
دسته اول: ابیاتی که متضمن نگاه زیبا‌شناختی،  معنویت گیتی‌گرایانه و وارستگی شاعر است. برای نمونه:

  • « هر کجا برگی هست شور من می‌شکفد/ بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن » ( صدای پای آب)
  • « من به سیبی خشنودم/ و به بوییدن یک بوته بابونه/ من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم » ( همان)
  • « رستگاری نزدیک است/ رای گل‌های حیاط» ( د/ حجم سبز،ق/ روشنی، من گل، …)
  • « زندگی خالی نیست/ مهربانی هست/ سیب هست/
  • ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست، زندگی باید کرد …» ( همان، ق/ در گلستانه)
  • « یک نفر دیشب مرد/ و هنوز/ نانِ گندم خوب است/ و هنوز/ آب می‌ریزد پایین/ اسب‌ها می‌نوشند …»
  • و نیز: « قطره‌ها در جریان/ برف بر دوش سکوت/ و زمان روی ستون فقرات گل یاس…» ( همان، جنبش واژه زیست)
  • « و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد/ و باران تندی گرفت/ و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ/ اجاق شقایق مرا گرم کرد » ( همان، به باغ همسفران)

دسته دوم: ابیاتی که بر سازه نگاه زیبا‌شناسانه و معنا‌گرا و بر پایه رویکرد شناوری در هستی، زندگی را با همه وجوه پذیرفتنی می‌داند و بر این باور است که – گر چه نباید زندگی را مرداب کرد و  پژمرد و … اما – مرداب و پژمردگی را هم باید زندگی کرد. نمونه فرازهایی را بنگرید:
✓ « برخیزیم و دعا کنیم/ لب ما شیار عطر خاموشی باد!/ نزدیک ما شب بی دردی است/ دوری کنیم/ کنار ما ریشه بی شوری است/ برکنیم/ و نلرزیم/ پا در لجن نهیم/ مرداب را به تپش درآییم/ آتش را بشویم/ نیزارِ همهمه را خاکستر کنیم/ قطره را بشویم/ دریا را نوسان آییم/ و این نسیم بوزیم/ و جاودان بوزیم/ و این/ خزنده خم شویم/ و بینا خم شویم/ و این گودال فرود آییم/ و بی پروا فرود آییم/ بر خود خیمه زنیم/ سایبان آرامشِ ما، ماییم » ( د/ آوار آفتاب، ق/ سایبان آرامش ما ماییم)
✓ « و نپرسیم کجاییم/ بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را/ …. / بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم/ دیده‌ام گاهی در تب ماه می‌آید پایین/ می‌رسد دست به سقف‌ ملکوت/ دیده‌ام سهره بهتر می‌خواند/ گاه زخمی که به پا داشته‌ام/ زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است/
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است/
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس » ( صدای پای آب )
✓ و از همین روست که در نامه‌ای ( با شناسه: تهران، اردیبهشت ۱۳۴۲ خطاب به دوستی به نام مهری ) آورده است:
« گاه از خود می پرسم؛
پس چه هنگام کاسه‌ها از این آب‌های روشن پُر خواهد شد؟ راستی چه هنگام؟
کار من تماشاست و تماشا گواراست.
من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمی‌جنبید، جهان در چشم به راهی می‌سوخت. همه چیز چنان است که  می‌باید. آموخته‌ام که خُرده نگیرم، شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم …
دیدار دوست ما را پرواز می‌دهد و نان و سبزی هم.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش می‌کشاند در سیمای سنگ هست، در ابر هست، میان زباله‌ها هم هست.»
✓ و نیز در نامه دیگری ( با شناسه: تهران، فروردین ۱۳۴۲ خطاب به دوستی به نام نازی ) می‌نویسد:
« …بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن. … »
باری، به نظر می‌رسد پارادایم نهفته در لابلای این ابیات و زیر پوست این ادبیات، همان است که فرازی دیگر از بر‌نوشته‌های وی آمده است، در نامه به مهری می‌نویسد:
« …… هستی مهربان‌تر از آن است که پنداشته‌ایم.
من گوش‌به‌زنگِ وزش‌ها نشسته‌ام و نگاه می‌کنم.
زندگی را جور دیگر نمی‌خواهم، چنان سرشار است که دیوانه‌ام می‌کند.
دست به پیرایش جهان نزنیم.
دیروز باغبان آمد و درخت را هرس کرد و من چیزی در نیافتم.
به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست.
و او در نیافت. …. »
بدین بیان، بند‌پاره: « زندگی، سیبی است  …‌» – شاید بتواند چنین واگویه و گویا شود که: زندگی، ابعادی دارد و چنانکه آب و آیینه و خوشاب، مرداب هم دارد و چنانکه شکفتگی، پژمردگی و نیز چنانکه فراز، فرود هم و چنانکه قله، دره هم و … زندگی را با همه ابعاد باید پذیرفت و بنا بر این زندگی نباید مرداب شود، اما مرداب را هم باید زندگی کرد، و یا زندگی نباید پژمرده شود، اما پژمردگی را هم باید زندگی کرد. زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست !

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *