تا به حال به این فکر کردهاید که آگاهی واقعاً چیست؟ بهقول معروف، همهچیز از آگاهی شروع میشود و به آن ختم میشود. هر آنچه میدانیم، هر تجربهای که داریم، تمام دنیای درونی و بیرونی ما، انگار همگی در پردهی آگاهی نقش میبندند. اما سوالی که ذهن بسیاری را به خود مشغول کرده این است: چرا در این جهان پهناور که ظاهراً پر از مواد بیجان و ناآگاه است، ناگهان ساختارهایی شکل میگیرند که از درون، تجربهی حسی دارند؟ چرا برای برخی از این ساختارها، “بودن” معنا پیدا میکند و حسی درونی به وجود میآید؟
دانشمندان علوم اعصاب در دهههای اخیر، پیشرفتهای چشمگیری داشتهاند که نشان میدهد بسیاری از تصورات شهودی ما دربارهی آگاهی ممکن است اشتباه باشد. شاید ما اساساً درک درستی از ماهیت آگاهی نداشتهایم. این احتمال مطرح شده که آگاهی صرفاً محصول پردازشهای پیچیده در مغز نیست. برخی نظریهها حتی فراتر رفته و میگویند شاید آگاهی پدیدهای بسیار بنیادیتر در طبیعت باشد، چیزی شبیه به گرانش که در همه جا حضور دارد. اگر اینطور باشد، میتوان تصور کرد که انواع مختلف پردازشها در طبیعت، حتی در سادهترین شکلها، میتوانند نوعی تجربهی حسی را در خود داشته باشند.
این ایدهها را محققان و نویسندگانی مانند آناکا هریس مطرح کردهاند که در آثار خود به بررسی علم و فلسفهی آگاهی میپردازند. آنها در تلاشند تا با نگاهی نو، پرسشهای اساسی دربارهی آگاهی را دوباره مطرح کنند و از محدودهی تفکر سنتی فراتر روند.
برای درک بهتر مفهوم آگاهی در این سطح بنیادی، بهتر است به تعریف کلاسیک توماس نیگل، فیلسوف مشهور، رجوع کنیم. نیگل در مقالهی مشهور خود با عنوان “چه حسی دارد خفاش بودن؟” برای توضیح آگاهی، خفاشی را مثال میزند که با استفاده از امواج صوتی (سونار) در جهان حرکت میکند. خفاش صداهایی تولید میکند که به اشیاء برخورد کرده و بازمیگردند و از این طریق، تصویری از محیط اطراف خود میسازد، درست مانند تصویری که ما از طریق بینایی به دست میآوریم. اما نکته اینجاست که تجربهی حسی خفاش از این فرایند، احتمالاً بسیار متفاوت از تجربهی بصری ماست.
در این دیدگاه، وقتی از “آگاهی” صحبت میکنیم، منظورمان لزوماً تفکر پیچیده، استدلال منطقی یا خودآگاهی به معنای انسانی نیست. بلکه منظور، همان آگاهی اولیه، تجربهی حسی و احساس درونی است. این نوع آگاهی میتواند در سادهترین موجودات زنده، حتی بدون توانایی فکر کردن وجود داشته باشد. به نوزادان و کودکان خردسال فکر کنید. آنها هنوز توانایی تفکر پیچیده را ندارند، اما به وضوح تجربههای حسی دارند: احساس گرما و سرما، لمس شدن، شنیدن صداها. این نشان میدهد که آگاهی میتواند بدون نیاز به تفکر پیچیده وجود داشته باشد.
تا کنون، مطالعهی آگاهی عمدتاً در حوزهی علوم اعصاب متمرکز بوده است. این رویکرد منطقی به نظر میرسد، زیرا فرض بر این بوده که آگاهی محصول پیچیدگی مغز است و موجودات آگاه، موجوداتی هستند که مغزهای پیچیدهای شبیه به ما دارند. مغز به عنوان پیچیدهترین سیستم شناخته شده در جهان، کاندیدای اصلی برای منشاء آگاهی به نظر میرسد.
اما یافتههای جدید در علوم اعصاب نشان دادهاند که برخی از شهودهای اولیه ما در این زمینه ممکن است گمراهکننده باشند. برای مثال، دو پرسش اساسی وجود دارد که این شهودها را به چالش میکشند:
- آیا میتوان از طریق مشاهدهی بیرونی یک سیستم، به طور قطعی تشخیص داد که آن سیستم تجربهی آگاهانه دارد؟
- آیا آگاهی نقش و عملکرد خاصی دارد؟ آیا همانطور که به نظر میرسد، رفتار ما را هدایت میکند؟
پاسخ شهودی ما به هر دوی این سوالات احتمالاً “بله” است. اما شواهد و مثالهای متعددی وجود دارد که نشان میدهد این پاسخهای شهودی ممکن است درست نباشند.
به عنوان مثال، فرض کنید شما دوست صمیمی خود را که سالها ندیدهاید در فرودگاه ملاقات میکنید. لبخند او و هیجانش در لحظهی دیدار، به نظر میرسد نشانههای واضحی از آگاهی و احساسات درونی او باشند. اما داستان ژان دومینیک بوبی، نویسندهی فرانسوی، مثال نقضی بر این شهود است. بوبی به سندرم “قفلشدگی” دچار شد، وضعیتی که در آن فرد کاملاً فلج میشود اما هوشیاری و آگاهی خود را حفظ میکند. او قادر به هیچ حرکتی نبود جز پلک زدن. با این حال، او با استفاده از پلک زدن توانست کتاب خاطرات خود را بنویسد. داستان بوبی نشان میدهد که ممکن است آگاهی کامل در سیستمی وجود داشته باشد بدون اینکه هیچ نشانهی بیرونی قابل مشاهدهای از آن وجود داشته باشد. شاید سیستمهای دیگری در طبیعت نیز باشند که آگاه هستند اما قادر به ابراز آگاهی خود به شیوهای که ما تشخیص دهیم، نیستند.
در مورد سوال دوم، شهود ما میگوید که آگاهی نقش مهمی در رفتارهای ما دارد. ترس از یک حیوان وحشی باعث میشود به سرعت واکنش نشان دهیم و از خطر فرار کنیم. به نظر میرسد که احساس ترس، محرک اصلی این رفتار است. اما تحقیقات علوم اعصاب نشان میدهد که مغز ما بسیار سریعتر از آنکه ما آگاهانه احساس ترس کنیم، به خطر واکنش نشان میدهد. احساس ترس، در واقع پس از مجموعهای از پردازشهای عصبی پیچیده در مغز به وجود میآید.
مغز ما دائماً در حال جمعآوری اطلاعات از حواس مختلف است و این اطلاعات را به صورت یک تجربهی واحد از “لحظهی حال” به ما ارائه میدهد. به مثال نواختن پیانو برگردیم. وقتی یک کلید پیانو را فشار میدهید، احساس لمس کلید، دیدن حرکت کلید و شنیدن صدای نت، همگی به نظر میرسد به صورت همزمان رخ میدهند. اما در واقعیت، سیگنالهای مربوط به هر حس با سرعتهای متفاوتی به مغز میرسند و پردازش میشوند. مغز این اطلاعات ناهمزمان را به گونهای پردازش میکند که ما آنها را به صورت یک تجربهی واحد و همزمان درک کنیم.
بنابراین، شهود ما مبنی بر اینکه آگاهی مستقیماً رفتارهای ما را هدایت میکند، ممکن است نادرست باشد. اگر شهودهایی که ما را به این فرض رساندهاند که آگاهی از پردازشهای پیچیده در مغز ناشی میشود، گمراهکننده باشند، تنها دو گزینهی اصلی برای شروع تفکر دربارهی آگاهی باقی میماند:
- فقط برخی از سیستمها (مانند مغزهای پیچیده) آگاه هستند و آگاهی از پردازش پیچیده ناشی میشود.
- همهی سیستمها به نوعی آگاه هستند و آگاهی یک پدیدهی بنیادی در طبیعت است.
اگر گزینهی دوم درست باشد و آگاهی بنیادی باشد، چه پیامدهایی خواهد داشت؟ چه سوالات جدیدی باید بپرسیم؟ و چگونه میتوان چنین پدیدهای را به صورت علمی مطالعه کرد؟
شاید بتوان پرسید آیا تجربههای آگاهانه میتوانند بین سیستمهای مختلف به اشتراک گذاشته شوند؟ آیا نوعی ارتباط و همدلی فراتر از درک فعلی ما وجود دارد؟ همچنین، سوالات اخلاقی مهمی مطرح میشود: اگر آگاهی در همهچیز وجود داشته باشد، چه سیستمهایی ممکن است رنج را تجربه کنند؟ آیا گیاهان، حشرات و حتی ساختارهای به ظاهر بیجان نیز درجاتی از آگاهی و حس را دارند که ما از آن بیخبریم؟
محققان در تلاشند تا با رویکردهای جدید و خلاقانه، به این پرسشهای بنیادین پاسخ دهند. شاید روزی برسد که درک ما از آگاهی به کلی دگرگون شود و دریابیم که جهان اطراف ما بسیار زندهتر و آگاهتر از آن چیزی است که تصور میکردیم. شاید حتی سنگها هم به نوعی “حس” داشته باشند، حسی که هنوز برای ما ناشناخته است. معمای آگاهی، همچنان یکی از بزرگترین رازهای هستی باقی مانده است، رازی که کشف آن میتواند دیدگاه ما را نسبت به خودمان و جایگاهمان در جهان، برای همیشه تغییر دهد.
دیدگاهتان را بنویسید